ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

گاهی میان وسعت دستان خالیم ؛ حس میکنم تمام دار و ندارم نگاه توست

سلام بابا جوونم . سلام به مش ملی که از تاریخ دوازدهم تا شانزدهم مردادماه اولین  مسافرت خودش به شمال رو تو زندگی قشنگش تجربه کرد . الهی که فدات شم بابا . روز اول خیلی خوب و آروم بودی اما نمی دونم چرا از روز دوم یه مقدار بهونه گیر شده بودی . البته فکر کنم گرمای هوا و این جوشهایی که تو بدنت به وجود اومده بی تاثیر نبوده . بگذریم عزیزم ، تو این سفر مامانی و بابایی ، خاله شیما ، عمو حمید و خاله شادی و از همه مهمتر پریا و آریا هم همسفرت بودند . خدا رو شکر که صحیح و سالم رفتیم و برگشتیم . نمی دونم چه حشره ای هم قسمتی از بدنت رو گزیده و یه زخم تاول مانند بزرگ به جا گذاشته . الهی فدات شم زودی خوب میشی. این روزها ایام ضربت خوردن و شهات حضرت علی ع...
20 مرداد 1391

از تمام دنیا یک صبح سرد یک چای داغ و یک صبح بخیر تو برایم کافی ست . . .

سلام بابایی جون . سلام به روی ماهت . جونم برات بگه که چند تا مناسبت تو این ماه داریم . اول اینکه شما وارد یازده ماهگی شدی . مبارک باشه عزیزم . دوم اینکه اولین ماه رمضانت رو داری درک می کنی. ایشالله که همیشه پایدار باشی بابا . الهی فدات شم . و نکته دیگه اینکه شما الان سه روزه که بصورت کامل و مثل فرفره چهار دست و پا راه میری. و ما دائم با پاره آجر داریم شما رو از زیر میز و صندلی در میاریم بیرون . الهی همیشه سرزنده باشی.  چند روز پیش با مامان رفتی پیش خاله آیه ، یکی از هم دانشجویی های مامانت بود که چند وقت بود همدیگه رو ندیده بودند . خدا رو شکر خدا به اونها هم یه دختر تپل مپلی و ناز داده . خلاصه اینکه دائم هجوم می بردی به سمتش و می خواس...
4 مرداد 1391
1